می خور که هر که می نخورد فصل نوبهار
پیوسته خون دل خورد از دست روزگار
می در بهار صیقل دلهای آگه است
از دست یار خاصه بآهنگ چنگ و تار
در عهد گل ز دست مده جام باده را
کاین باشد از حقیقت جمشید یادگار
صحن چمن چو وادی ایمن شد ای عزیز
گل برفروخت آتش موسی ز شاخسار
هر ملک دل که لشکر عشقش خراب کرد
بیرون کشید عقل و ادب رخت از آن دیار
آموختند مستی و دیوانگی مرا
دیوانگان عاقل و مستان هوشیار
جانهای پاک بر سر دار فنا شدند
تا زین میانه سر «اناالحق» شد آشکار
ای شیخ پا بحلقه ی دیوانگان منه
با محرمان حضرت سلطان ترا چه کار؟
از بندگی بمرتبه ی خواجگی رسید
هرکس که کرد بندگی دوست، بنده وار
از صدق سربپای خراباتیان بنه
در کوی فقر دامن دولت بدست آر
وحدت بیاوبردر توفیق حلقه زن
توفیق چون رفیق شود گشت بخت یار